loading...
رمان تو یا خانواده | atieye80 کاربر انجمن
atieye80 کاربر انجمن بازدید : 0 چهارشنبه 01 آبان 1392 نظرات (0)

سلام تمام دوستان این اولین رمان خودمه که در حال تایپش هستم و امیدوارم من رو همراهی کنید و یک خبر توپـــ تایپیک نقدمو بالاخره راه انداختم
رمان سوژش واقعی نی و تخیل خودمه و زبون اول شخصه و فقط در طول رمان دختره میگه
خلاصه:
داستان درباره دختری هست که توی یه خانواده اصیل زندگی میکنه تا اینکه با پسری آشنا میشه که باعث میشه مشکلاتی توی خانواده دختره به وجود بیاد و. . . . . .
مقدمه:

زندگي به من آموخت چگونه اشک بر يزم ... اما اشک به من نياموخت چگونه زندگي کنم ...زندگي به من آموخت درد و رنج چيست ... ولي به من نياموخت چگونه تحملش کنم ...زندگي به من آموخت بي صدا گر يستن را ...پس تا هست زندگي بايد کرد ...تا عشق هست ... عاشقي بايد کرد …تا دوستي هست ... دوست بايد داشت …تا دل هست ... بايد باخت …تا اشک هست ... بايد ر يخت... تا لب هست ... بوسه بايد زد…تا بوسه هست ... بايد زد …تا معشوق هست ... عاشق بايد بود …تا شب هست ... بيدار بايد بود …تا هستي ... بايد بود

atieye80 کاربر انجمن بازدید : 0 چهارشنبه 01 آبان 1392 نظرات (0)
سلام تمامی دوستان الان یکم وقتم آزاد شده میتونم رمانمو بنویسم و شاید زود زود پست بزارم گفتم شاید

_آقای اعتمادی هستن؟
فرزانه(منشی آقای اعتمادی)قری به سروگردنش داد و گفت:
فرزانه_بزارید اطلاع بدم
قرتو بنازم سری تکون دادم و روی صندلی نشستم صدای تق تق کفشای فرزانه توی اتاق پیچید انگشتامو تو هم قفل کردم و پاهامو تکون میدادم...پس چرا انقدر لفتش میده ایش دختره ی....دوباره صدای باز و بسته کردن در و تق تق کفشای فرزانه!
فرزانه_بفرمایید
تشکر زیرلبی کردم و در زدم صدای آقای اعتمادی که گفت"بفرمایید"رو شنیدم و در و باز کردم آقای اعتمادی با کت شلوار طوسی رنگ پشت میزش نشسته بود و با شونه موهای جوگندمیشو عقب داده بود و مثل همیشه اتو کشیده و آراسته بود...در رو بستم و آقای اعتمادی به روم لبخندی زد و اشاره کرد به مبل منم لبخند دندون نمایی زدم و با ذوق نشستم روی مبل و گفتم:
_سلام حسین جون خوبی؟
آقای اعتمادی_سلام شوکای عزیزم ممنون خوبم تو خوبی دخترم؟
_ممنون خوبم
آقای اعتمادی سرش رو تکون داد و گفت:
آقای اعتمادی_خب چیزی نمیخوری؟قهوه،چای یا نسکافه و....؟
_قهوه
آقای اعتمادی تلفن رو برداشت و گفت:
آقای اعتمادی_خانم صالحی(فرزانه)لطفا به مش ممد بگو که یک لیوان چای و قهوه بیاره مچکرم!
آقای اعتمادی تلفن رو توی جاش گذاشت و گفت:
آقای اعتمادی_الان سفارشمونو میارن
خندید منم دوباره لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
_راستش برای یه موضوع مهمی اینجا اومدم
آقای اعتمادی با چشمای نگران گفت:
آقای اعتمادی_چی شده؟اتفاق بدی افتاده؟
_نه نه فقط اومدم چون چند تا سوال داشتم که خیلی ذهنمو این چند روزه درگیر کرده
آقای اعتمادی نفس آسوده ای کشید و با چشمای کنجکاو منتظر ادامه حرفم شد!!
_خب میخوام درباره رابطه بین خانواده ما و خانواده رادفر بدونم
چشما آقای اعتمادی رنگ تعجب به خودش گرف...نگرانی...غمگین...عصبانی و با اخم گفت:
آقای اعتمادی_این چیزا بهت مربوط نمیشه که دخالت میکنی این رازیه بین بزگترا
_ولی منم حق دارم بدونم ینی چی؟ینی خانم جون اینقدر به من و شایا بی اعتماده معنیشو نمیفهمم
آقای اعتمادی_من نگفتم راحله خانوم بهتون بی اعتماده گفتم این رازیه بین بزرگترا و به کوچیکترا ربطی نداره....
میخواست حرفشو ادامه بده در زدن!
آقای اعتمادی کلافه به موهای جوگندمیش دست کشید و گفت:
آقای اعتمادی_بفرمایید
منم عصبی پاهامو تکون میدادم باید از این موضوع سر در بیارم باید از زیر زبون حسین جون این راز رو میفهمیدم!مش ممد با سینی که توش قهوه و چای و یک تیکه کیک شکلاتی بود وارد اتاق شد و سینی رو جلوی من گرفت منم با لبخند تشکری کردم...قهوه و تیکه کیک رو برداشتم و حسین جون هم چای رو برداشت و مش رجب گفت:
مش رجب_چیزی احتیاج ندارین آقا؟
آقای اعتمادی_نه مش رجب میتونی بری دستت درد نکنه
مش رجب_وظیفه ام بود...با اجازه
مش رجب ز اتاق بیرون رفت منم با خونسردی تمام مشغول مزه مزه کردن قهوه ام بودم که با صدای آقای اعتمادی نگاهش کردم:
آقای اعتمادی_لطفا بیا دیگه درباره ی این مورد حرف نزنیم چون من نمیتونم چیزی بهت بگم
با اخم روم ازش برگردوندم و قهوه رو روی میز گذاشتم و با گفتن"بالاخره میفهمم موضوع از چه قراره"اتاق رو ترک کردم فرزانه با دیدن من از پشت میزش بلند شد و گفت:
فرزانه_دارید میرید؟
ولی من بهش توجهی نکرد و از ساختمون کلا بیرون زدم دیگه نمیتونستم اونجارو تحمل کنم احساس خفگی بهم دست میداد بارون میومد بدو بدو رفتم طرف خیابون و دستمو گرفتم جلو تا تاکسی بگیرم که یک پراید جلوی پام ایستاد و پسری با دماغ عملی و ابرو های برداشته و لبخندی کثیف گفت:
پسره_برسونیمتون خانومی
بهش محل ندادم و ازش دور شدم و دوباره دستمو جلو گرفتم اونم گاز داد رفت پسره ی میمون خودشو شبیه دخترا واسه من درست کرده بود بالاخره یک تاکسی جلوی پام ایستاد منم سوار شدم و آدرس خونه ماندانا رو بهش دادم حوصله ی هیشکی رو تو خونه نداشتم شاید پیش ماندانا موندن فکر بهتری بود!
تایپیک نقــــد

atieye80 کاربر انجمن بازدید : 0 چهارشنبه 01 آبان 1392 نظرات (1)

سلام همگی من خیلی از دستتون ناراحتم پس چرا تشکرنمیدین ای بابا


ماشین ایستاد منم تشکر زیرلبی کردم و بعد از دادن کرایه از ماشین پیاده شدم و اف اف رو زدم که صدای خاله مریم(مامان ماندانا)توی آیفون پیچید:
خاله مریم_بله؟
_سلام خاله مریم منم شوکا
خاله مریم_سلام شوکای عزیزم بفرما
_ممنون
در باز شد و من وارد حیاط شدم یک باغچه گوشه حیاط بود و یک آبشار کوچولو هم وسط حیاط بود که خیلی باصفا میکرد حیاط رو و دور حیاط کلا باغچه بود پر از گل های رنگارنگ با صدای خاله مریم که با خوشرویی به طرفم میومد نگاهش کردم با چادر گل گلی سفیدش که گلای آبی ریز روش بود به سمتم میومد کلا خانم محجبه ای بود مانی زیاد وضع مالیش بالا نبود ینی سطح متوسط جامعه بودن و خونه نقلی توی مرکز شهر داشتن ولی فرنوش اینا سطح بالای جامعه بودن ولی من مانی راحت تر بودم دختری خون گرم شوخ و مهربون کلا صفات خوبی داشت ولی یه موقع هایی بی معرفت میشد که با کلی غلط کردم و مسخره بازیش همه ی کینه ای که ازش به دل داشتم رو یادم میرفت و میبخشیدمش!
خاله مریم_خیلی خیلی خوش اومدی عزیزم صفا اوردی بیا تو بارون داره میاد
لبخندی زدم و تشکر کردم با هم وارد خونه شدیم ماندانا با لبخند جلوی در منتظرمون بود وقتی وارد خونه شدم ماندانا با ذوق بغلم کرد و گفت:
ماندانا_خیلی دلم برات تنگ شده بود کجا رفته بودی بابا خبری نمیگیری ببینی زنده ام یامردم؟
خاله مریم لبشو گزید و با اخم شیرینی به مانی خیره شد که اونم خودش جمع کرد و با حالت مظلومی گفت:
ماندانا_خب راست میگم مامی مریم ببین این دختره 1سال یه بار به خونه ما سر نمیزنه
خاله مریم خندید و گفت:
خاله مریم_ای بابا دختر تو هم شوکا رو معطل نکن جلو در زشته ببرش توی هال تا من وسایل پذیرایی رو آماده کنم
مانی حرف خاله مریم رو با سر تایید کرد و من بعد از در اوردن مانتوم و شالم که خیش شده بودن رفتم توی هال که ماندانا شال و مانتومو از روی جالباسی کنار در برداشت و گفت:
ماندانا_من این لباسارو میبرم میندازم تو ماشین تو هم برو تو اتاق لباسای خونگی برات گذاشتم برو بپوش سرما نخوری این لباساتم بعدش بهم بده بندازم تو ماشین
_ای بابا مانی به اندازه کافی زحمت دادم شب میرم خونه
ماندانا اخم کرد و لباشو اورد جلو و گفت:
ماندانا_عمرنــــ تو خواب ببینی بزارم بری حالا همون کاری رو که بهت گفتم انجام بده
بدون اینکه منتظر جوابم باشه رفت توی آشپزخونه ای بابا شوکا از دست تو بهتر بود میرفتم خونه معذب بودم از مانی شنیدم امشب پدرش نمیاد خونه....چون خونه ی یکی از دوستاش کار داره شبو اونجا میمونه منم بعد از تعویض لباس...لباسامو به مانی دادم و اونم انداخت تو ماشین و روشنش کرد بعد هم خاله مریم با سینی چایی وارد هال شد!
ماندانا_به به مامان چه عطر و رنگی دستت طلا
خاله مریم لبخندی زد و و سینی رو روی قالی گل گلی تو هالشون گذاشت و میخواست بره بقیه وسایل پذیرایی(مثل میوه و وردست و چاقو و...)رو بیاره که گفتم:
_نمیخواد خاله مریم همین چایی خوبه زحمت نکشین
خاله مریم_اما........
_خواهش میکنم
به ناچار قبول کرد منم تشکری کردم و با هم حرف زدیم مانی از خاطرات خنده دار بچگیش میگفت منم دیگه از خنده ولو شده بودم روی زمین و خاله مریم هم تعریف میکرد و میخندید خیلی بهم خوش میگذشت اگه خانم جون هم دگیر مار نبود و شتیا یکم به جمع خانوادگی اهمیت میداد شاید ما هم الان اینقدر خوشحال بودیم بعد از خوردن چایی مانی رفت ظرفارو بشوره منم رفتم تا کمی استراحت کنم چون خیلی خسته بود درباره ی آقای اعتمادی با مانی حرف زدم اونم خیلی مشکوک شده بود و منم بهش گفتم هر جور شده باید از این موضوع سر در بیارم...روی تخت دراز کشیدم و به مکالمه امروز بین خودم و آقای اعتمادی فکر کردم حرفش تو گوشم زنگ زد"لطفا بیا دیگه درباره ی این مورد حرف نزنیم چون من نمیتونم چیزی بهت بگم" حرفش تو گوشم تکرار شد....من نمیتونم چیزی بهت بگم....من نمیتونم چیزی بهت بگم....آخه چرا نمیتونه چیزی بگه چرا همه میزنن به کوچه علی چپ؟خیلی عجیبه پس من باید از کی بپرسم تنها امیدم آقای اعتمادی بود که اونم دود هوا شد انیسه جونم میدونه ولی میدونم که میره و به خانم جون میگه اونم کلی دعام میکنه شاید باهام قهر کنه و شایا غر غر کنه نمیدونم......نمیدونم باید چیکار کنم؟؟؟توی فکر بودمکه پلکام سنگین شد و روی هم رفت.
*
تایپیک نقــــــد

atieye80 کاربر انجمن بازدید : 0 چهارشنبه 01 آبان 1392 نظرات (0)

سلام دوستان عزیز...من هیچ تشکری از طرفتون نمیبینم ای بابا من اینجا منتظرم
هرکی تشکر بده انشالله عاقبت بخیر بشهــ

مینا_میخواستم بگم که میدونم میخوای بری دنبال خانواده راد فر
رادفر؟آها همون دوستان دیروز و دشمنان امروز
_آها خب چجوری فهمیدی؟صبر کن فالگوش ایستادی؟
و با چشمای ریز نگاش کردم!
مینا_نه بابا داشتم میومدم اتاقت که حرفاتونو از پشت در شنیدم و نقشه تو فهمیدم چرا میخوای بری دنبالشون اونا خرپولن و قدرت زیادی دارن و هیچ از خانواده ی شما خوششون نمیاد!
اینارو از کجا میدونسن؟؟؟
_تو اینارو از کجا میدونی؟
مینا سرشو انداخت پایین و با انگشتای پاش که روی تخت جمع کرده بود شروع کردم به بازی و گفت:
مینا_مامانم برام گفته
آره انیسه جونم از همه چی خبر داره شاید بتونه کمکم کنه آره میتونه!
_مینا میدونی کجا زندگی میکنن؟میدونی چجوری شد که الان باهامون دشمنن؟
مینا سرشو به معنای"نه" تکون داد و دوباره شروع به بازی با انگشتای پاش کرد منم از روی تخت بلند شدم و به بهونه حموم از اتاق مینا بیرون زدم شاید بهانه نبود شاید میخواستم فکرمو یکم آزاد بزارم وان پر آب کردم و نشستم توش و چشمامو بستم!
زندگی من خیلی تکراری شده نمیدونم ولی این حس رو دارم اگه فری و مانی نبودن من الان مرده بودم از بچگی زیاد رابطه خوبی با شایا نداشتم ولی خیلی دوسش دارم شاید اون دیگه حال و حوصله منو نداره و فکرش پیش کارای خودشه مینا هم همرازمه ولی این چند روزه کم حرف شده فرنوش دیگه زنگ نمیزنه و الان فقط به فکر خواستگارش(فرزاد)هست و نمیدونه که جوابشو چی بده به ماندانا هم قبل حموم زنگ زدم یه سوالایی درباره ی کلاسمون پرسید و قطع کرد انگار مانی هم حوصله نداشت و من نمیدونم چیکار دارم میکنم فقط دارم میرم دانشگاه و برمیگردم شاید وقتی ترم اول دانشگاه بودم اینجوری نبود خاطرات شیرینی که هیچ وقت از یاد نبردم ولی با یک حادثه تلخ همشون برام زهر شد آره از اون موقع بود که من احساس کردم چ موجود تنهاییم و باید خودم خودمو بکشم بالا هرکی تو زندگیش خودش باید دستگیر باشه ولی نه محتاج ولی من محتاج بودم همیشه به خانم بزرگ محتاج بودم به خانوادم به خانواده ای که از جونم بیشتر دوسشون دارم ولی......خیلی ولی های دیگه که نشون میده تو باید خودت باشی تنهایی از پس مشکلات بربیای به پول مقام نباید نازید و من هیچ وقت سعی نکردم پز بدم خانم بزرگ فکر میکرد با پول میتونه خوشحالم کنه ماشین بخره برام خونه شیک و پیک برام بخره ولی من محبت میخواستم که ازم دریغ نمیکرد ولی و بازم ولی آره این ولی شده توی زندگی من یه عادت...ولی های من همشون به مشکل برمیخورن نمیدونم چرا...آخه چرا؟؟؟!!!

*

دارم از زندگیت میرم

با قلبی خسته و زخمی

تو جای خالی عشقو

به این زودی نمی فهمی

نگاهت محو چشمامه

تو افکار خودت غرقی

در و دیوار این خونه

ندارن با خودت فرقی

همیشه قصه این بوده

که تسکین غمت باشم

مگه حوای من بودی

که حالا آدمت باشم

چنان سرگرم رویاتی که رویامو نمی بینی

فقط وقتی منو میخوای که بی اندازه غمگینی

به رویای تو تن دادم خودم رویامو گم کردم

دارم دنبال آغوشی برای گریه میگردم

ببین حالا پره دردم

همیشه قصه این بوده

که تسکین غمت باشم

مگه حوای من بودی

که حالا آدمت باشم

(آدم وحوا_ مهران آتش)


*
تایپیک نقـــــد

atieye80 کاربر انجمن بازدید : 0 چهارشنبه 01 آبان 1392 نظرات (0)

سلام دوست جوناااا اینم از پست نهم ببخشید یکم طول کشیداااا
ممنون از دوستانی که تشکر میزارن راستی چرا هیشکی تشکر نمیده؟؟تو نقد چیزی ندارید بگید؟

_بابا اون موقع بچه بودم نمیدونستم چجور آدمی هستی
شایا_راستی از ماندانا چ خبر؟
جــــــــــــــــان این چرا حال ماندانا رو پرسید؟نکنه خبراییه؟؟
_به تو چه؟
شایا_هیچی دوروز پیش زنگ زد تو خونه فرنوش بودی بعدش گفت به شوکا بگو زنگ زدم کار مهمی باهاش دارم منم یادم رفت بهت بگم
_چـــــــی؟دختره گفت کار مهمی باهام داره تو یادت رفت؟حالا باشه بعدم بهش زنگ میزنم
خب ببینم شاید شایا آدرس دفتر آقای اعتمادی رو بلد باشه بزار بپرسم نمیدونستم با این سوالم من رو سوال پیچ میکنه یا عادی آدرسو بهم میگه؟دستامو توی هم میکردم و با استرس به اگشتای بدبختم که میگفتن بسه نگاه میکردم که شایا گفت:
شایا_مشکلیه؟برو بکارت برس دیگه
آب دهنمو بزور قورت دادم و گفتم:
_ راستی میگم......آدرس دفتر آقای اعتمادی رو داری؟
شایا با بیخیالی_نه.....حالا میخوای چیکار؟
میدونستم اینو میگه به این چه؟
_خصوصیه حالا واقعا نداری؟
شایا_هه خصوصیه باحسین جون؟سن باباتو داره
_بیشعور از این فکرا نکن
شایا_باشه بابا چرا میزنی ببین من کاریش ندارم آدرسشم ندارم منم همچین خوشم نمیاد هی میگی حسین جون یکم نجیب باش منم تعصب دارم روت
_باشه باشه رگ غیرتش باد کرده مثلا پس من برم
شایا لبخند میزد و توی لب تاب میچرخید گفت:
شایا_باشه فعلا
سری تکون دادم و از اتاقش بیرون اومدم محمد داشت از پله ها بالا میومد و وقتی منو دید زودتر خودشو بهم رسوند و در چند قدمیم اومد:
محمد_شوکا خانوم اتفاقی افتاده؟
_خیر چطور مگه؟
با انگشت اشاره به زیر چشمم کرد و گفت:
محمد_زیر چشمتون..........
زیر چشممو دست زدم چیزی حس نکردم گفتم:
_زیر چشمم چی؟
محمد_پف کرده خوابیده بودین؟
وایییی خدایا آبروم رفت حالا چ کنم؟؟؟؟سرمو اناداختم تا بشتر از این خجالتم رو نشه و گفتم:
_داشتم درس میخوندم لابد اینجوری شده با اجازه
نزاشتم دیگه حرفی بزنه و بدو بدو رفتم سمت اتاقم و کلمو کوبوندم تو بالشتم بعد از این که آرایش ملایمی کردم تا پف چشمام معلوم نشه راه افتادم سمت در اتاق....لابد وقتی که داشتم درس میخوندم از خوندن زیاد اینجوری شده هه عرضه نداری شوکا آبروت رفت جلو پسره تا اتاق مینا همینجوری به خودم غر زدم و وقتی رسیدم در زدم صدایی نیومد دستگیره رو باز کردم مینا به موبایلش خیره شده بود و لبخند میزد لابد بیچاره از بس غرقه توی موبایلش حواسش نیست کی میاد کی میره!!!
_سلام مینا خانوم
مینا با صدای من نگاهشو از صفحه موبایل گرفت و به من نگاه کرد!
مینا_سلام خوب شد که اومدی بیا بشین
رفتم کنارش و روی تخت نشستم اونم خوشو جابه جا کرد و روبه روی من نشست و گفت:
مینا_میخواستم بگم که............

با چشمای کنجکاو نگاش کردم و منتظر بقیه حرفش شدم!
تایپیک نقـــــــــد

atieye80 کاربر انجمن بازدید : 1 چهارشنبه 01 آبان 1392 نظرات (0)

سلام سلام خوبین؟بروبچ ببخشید این پست خیلی کمه ولی فعلا سرم شلوغه نمیتونم تمرکز کنم شاید دیر دیر پست بزارم
خیلی ممنون از تشکراتون لطفا توی نقد رمان من رو همراهی کنید


_خب؟
فرنوش_هیچی همینجوری گفتم به نظر تو دانشگاه میتونه تلنگری باشه تا من به خودم بیام؟
_نمیدونم بستگی به خودت داره
فرنوش_حالا وللش میگم شوکا تو چ میکنی؟تا حالا با کسی آشنا شدی؟
_نه بابا
فرنوش_آها...همیشه میخوام این سوالو ازت بپرسم ولی روم نمیشه و میترسم فکر کنی فضولم
_هر چی بگی من ناراحت نمیشم فقط درباره ی شورت داداشم نپرس که غیرتی میشم
فرنوش از روی تخت بالشتمو برداشت و سمتم پرت کرد و غرید:
فرنوش_عوضی خیلی منحرفی شوکا جدی گفتم
_خیلی خب بابا چرا میزنی بفرما بگو
فرنوش_خب یادته گفته بودی که خانواده شما موقعی که پدر بزرگ پدربزگت زنده بود با یک خانواده دیگه صمیمی بودن ولی الان باهاشون دشمن شدن
_خب؟
فرنوش_میخوام بدونم اون قضیه سر چی بود واسه چی الان باهاشون دشمن شدن
_راستشو بخوای منم زیاد اطلاعی ندارم باور کن اگه میدونستم بهتون میگفتم البته اگه خانم بزرگ میزاشت میدونی چیه چند بار ازش پرسیدم ولی نگفت و از زیرش در رفت نمیدونم چرا ولی انگاری میخواد که ما چیزی ندونیم
فرنوش قیافش جمع شد و به دستاش که تو هم قفل کرده بود نگاه کرد ناگهان چیزی توی مغزم جرقه زد آره آقای اعتمادی
_فریییییییییییییییییی
فرنوش با چشمای گرد شده نگام کرد و گفت:
فرنوش_چی شده؟
_فهمیدمممم...حسین جون همه چیرو میدونه باید بدونه مثلا وکیل خانوادگیمونه
فرنوش_خجالت نمیکشی مثل آدم بگو آقای اعتمادی حسین جون چیه؟
_خیلی خب بابا تو هم عادت کردم دیگه باید برم پیگیرش بشم باید اون خانواده رو پیدا کنم
فرنوش سوالی نگام کرد...میخواست حرف بزنه که در زدن
_بفرمایید
انیسه جون با سینی پر از وسایل پذیرایی اومد تو و میز توی تراس رو آماده کرد و ما هم ازش تشکر کردیم و از اتاق بیرون رفت بعد از اینکه انیسه جون رفت مینا مثل گاو سرشو انداخت پایین اومد تو و گفت:
مینا_سلام بر عزیزانم خوبین؟
با لبخند جوابشو دادیم و همگی رفتیم توی تراس قرص ماه کامل بود و نورش فضای تراس رو رویایی میکرد و فرنوش رفته بود تو حس و به ما خیره شده بود و منم با مینا حرف میزدم و زیرزیرکی میپاییدمش کلا شب فوق العاده ای بود.
*
تایپیک نقـــــــد

atieye80 کاربر انجمن بازدید : 0 چهارشنبه 01 آبان 1392 نظرات (0)

سلام سلام همگی خوبین؟اینم از پست هشتم بالاخره رفتیم صفحه 2
دست جیغ هورااااااا

داشتم جزوه مو مرور میکردم که مینا با لبخند وارد اتاق شد چون در اتاق باز بود در نزد ینی اگه در اتاقت باز باشه باید شخصی که میخواد بیاد پیشت نباید در بزنه؟عجبا
مینا_سلام بر خانوم درس خون
_سلام درس خون کجا بود کنفرانس دارم
مینا_آها...راستی شوکا کارت که تموم شد یا هروقت وقت کردی بیا اتاقم میخوام باهات حرف بزنم
_باشه
مینا با گفتن موفق باشی از اتاق بیرون رفت و من رو با کلی کنجکاوی تنها گذاشت...فضولی هم عالمی دارم با صدای کریستینا به موبایلم خیره شدم چشام درد گرفت از بس به برگه خیره شده بود وسایلمو جمع کردم و گذاشتم توی کشوی عسلیم و موبایلو از روش برداشتم و بهش خیره شدم اسم فرنوش روی صفحه موبایلم چراغ میداد برقرار تماس رو زدم و اولین چیزی که شنیدم صدای پر از استرس فرنوش بود:
فرنوش با استرس_سلام ش...شوکا خوبی؟
_ممنون خوبم اتفاقی افتاده حس میکنم حالت خوب نیست
فرنوش در حالی که سعی میکرد جیغ نزنه گفت:
فرنوش_وایییییی شوکا میدونی چ شده؟واسم خواستگار اومده باورت میشه؟
_اِاِاِاِ؟؟؟راست میگی چ خوب حالا کیه این آقا پسر گل؟
فرنوش_همین فرزاد هم ترممون که انتقالی گرفته اومده دانشگاه تازه
_جدی؟؟؟خب چیز زیاد عجیبی هم نیست با اون نگاهاش داشت غورتت میداد بعدش بدبخت نتونست طاقت بیاره اومد خواستگاریت...خب جواب تو چ هست؟
فرنوش_نمیدونم شوکا استرس دارم به ماندانا زنگ زدم خطش خاموش بود شوکا نمیدونم باید چ کنم؟
_خب.......
فرنوش با عجله_خببببب؟
_ببین به نظر من برو با پسره بیشتر آشنا شو حالا تو که گفتی بیشتر فک کنم فردام باهاش کلاس داریم باهاش یکم بحرف بعدم درباره ی خودش و خانوادش اطلاعات جمع کن اگه شخصیت پسره باهات جور بود که لی لی لی ولی اگه نبود که هیچی!!
فرنوش_چرا من باید همیشه واسم خواستگار بیاد؟
_چون خوشملی عزیزم
فرنوش_من از میترا هم خوشگلترم؟
قیافه میترا رو تصور کردم موقعی که دیده بودم موهای مجعد رنگ شده بلوند رو از شالش زده بود بیرون و دماغ عملی قد متوسطه چشمایی متوسط نه خیلی درشت نه خیلی ریز مژه های معمولی و لبایی خوش فرم نه قلوه ای نه نازک خوب بود فرنوشم با موهایی طبیعی به رنگ عسلی و چشمای عسلی رنگ که با موهاش هم خونی داشت و بینی قلمی کوچیک که به صورتش میومد و قاب صورتش بود و چشمایی درشت و مژه های برگشته بلند و فوق العاده زیبا که خدادادی بود ، رنگ پوستش سفید و موهای لخت ، ابروهای کمونی،لبای قلوه ای خب فرنوش خوشگلتر از میترا بود!!!
_خب تو چطور مگه؟
فرنوش پشت تلفن آهی کشید و زیرلب گفت:
فرنوش_پس چرا میلاد من رو انتخاب نکرد؟
_شنیدم چ گفتی
فرنوش_جدی؟خب راست میگم من همه چی تموم بودم اون میره با یه دختره بدترکیب
_فریییی به تو چه این سلیقه میلاده تازشم اون میترا رو دوست داره الان یک ماه از نامزدیشون میگذره ولی تو هنوز قبولش نگردی مانی چند دفعه بهت هشدار داد ولی کو گوش شنوا
فرنوش_باشه باشه قبول اون میترا رو دوست داره و منو فقط به چشم دخترعمش میبینه ولی پس احساسات من چی؟
_فری.......
فرنوش_کافیه من باید برم مامان داره صدام میکنه بعدم برم یکم بخونم فکرمو مشغول کنم
_باشه...راستی میخوام فردا برم پیش حسین جون ببینم چیزی میدونه و میدونم که همه چیرو میدونه خب من برم روز خوش
فرنوش_اوهوم موفق باشی بای
_بای
قطع تماس رو زدم و خودم ولو کردم روی تخت خب فرنوش که حال درست حسابی نداره چیجوری ماندانا رو پیدا کنم چند وقتیه خبری ازش نی موجود خبیث معلوم نیست داره چ میکنه یاد مینا افتادم که گفت کارم منم بیکار بودم بخاطر همین از اتاق بیرون اومدم راهرو ساکت بود فوضولیم گرفت ینی شایا ج میکنه ماشینشو تو حیلط دیده بودم رفتم سمت اتاقش که محمد خندان از اتاق بیرون اومد و گفت:
محمد_باشه بابا تسلیم
بعد غش غش خندید ولی تا من رو دید خندشو جمع کرد و گفت:
محمد_سلام شوکا خانم
_سلام حالتون چطوره آقا محمد؟
محمد_ممنون
_خیلی خب من دیگه برم خدانگهدار
محمد سر تکون داد و لبخند زد فک کنم میخواست چیزی بگه ولی نگفت و جلوی خودشو گرفت کلا حرفای من و محمد "سلام خوبین خیلی ممنون خوانگهدار"بیشتر از اینم حرف نمیزدیم ولی شایا خیلی با محمد خوب بود و با مینا سرسنگین خب پسره من دختر خیلی با هم تفاوت داریم!
رفتم تو اتاقم و منتظر شدم که محمد از پله ها بره پایین وقتی رفت سریع هجوم بردم به سمت در اتاق شایا و بدون در زدن وارد شدم:
_سلام بر داداشی خودم خوبی؟
شایا سرش تو لب تاب بود اول متوجه نشد سلام کردم یا اصلا وجود دارم ولی کم کم متوجه ام شد و گفت:
شایا_سلام در زدن بلدی؟
_آره ولی پیش تو بلد نیستم تو هم همچین بلد نیستی

شایا_میگم کم پیدایی بچه تر بودیم همش دوربرم میپلیکیدی ولی الان بخاری ازت نمیاد
تایپیک نقــــــــد


atieye80 کاربر انجمن بازدید : 3 چهارشنبه 01 آبان 1392 نظرات (0)
نفسای منظم فرنوش نشون میداد که خوابیده مینا هم خوابش برده بود و فقط من و ماندانا بیدار بودیم نمیخواستم بیشتر از این بدبخت غمبرک بگیره بخاطر همین بهش گفتم سی دیش رو بزاره تا ببینیم خانم چه آهنگایی داره!


شب به اون چشمات خواب نرسه
به تو میخوام مهتاب نرسه
بریم اونجا ، اونجا که دیگه
به تو دست آفتاب نرسه
عاشقت بودن عشق منه
اینو قلبم فریاد میزنه
گریه ی مستی داره صدام
این صدای عاشق شدنه
قصه ی عشقت باز تو صدامه
یه شب مستی باز سر رامه
یه نفس بیشتر فاصلمون نیست
که تب و تابی باز تو شبامه
تو که مهتابی تو شب من
تو که آوازی رو لب من
اومدی موندی شکل دعا
توی هر یا رب یارب من
شب به اون چشمات خواب نرسه
به تو میخوام مهتاب نرسه
بریم اونجا ، اونجا که دیگه
به تو دست آفتاب نرسه
قصه ی عشقت باز تو صدامه
یه شب مستی باز سر رامه
یه نفس بیشتر فاصلمون نیست
که تب و تابی باز تو شبامه
تو که مهتابی تو شب من
تو که آوازی رو لب من
اومدی موندی شکل دعا
توی هر یا رب یارب من
شب به اون چشمات خواب نرسه
به تو میخوام مهتاب نرسه
بریم اونجا ، اونجا که دیگه
به تو دست آفتاب نرسه
(قصه ی عشق ابی)
آهنگشو دوست داشتم خیلی قشنگ بودرفته بودم تو فاز قر دادانکمر که ماندانا گفت:
ماندانا_یه وقت قر مر ندی من جلوی این بروبچ آبرو دارم
یه چشم غره ی درست حسابی بهش رفتم که نیششو بست و حواسشو به رانندگیش داد یه بعضی اوقات واسه ماشینای دیگه بوق میزد و ازشون جلو میزد...پلکام داشت سنگیم میشد نمیخواستم بخوابم آهنگی هم که داشت پخش میشد شبیه لالایی بود...آخیش...آخیش بگو عزیزم که داره خوابم میاد یارم فردا میاد...قبل از اینکه آهنگ تموم بشه پلکام سنگین شد و دیگه نفهمیدم چ شد.
.............................
صدای ترمز ماشین باعث شد پلکامو به سختی از هم باز کنم یه جنگل تفریحی وسیع و زیادم شلوغ نبود و باید بگم خلوت بود و با درخت پر شده بود یدونه آشغال توی جنگل پیدا نمیکردی...بالای درب اصلی تابلوی بزرگی زده بود و نوشته بود پارک جنگلی....بعد از این که آنالیزم تموم شد مانی کارای نگهبانی رو انجام داد و پشت بقیه وارد جنگل شدیم نه واقعنی خلوت بودا به طرف فری برگشتم ظاهرا بیدار شده بود ولی صورتش خالی از احساس بود هنوزم ناراحت بود حق داشت من بودم میرفتم کله اون میلاد گودزیلا رو میکندم!!آرم باش شوکا آروم!
ماندانا_اوف مثل خر میرن کجا میرن بابا یه جا بایستین ای بابا
مینا_نمیدونم انگاری هنوز جاشون مشخص نی موبایلتو بده زنگ بزنم به فرهاد
ماندانا_باشه
فرهاد پسر عموی ماندانا و تازشم هر دو اگه تو ی جمع بشینن میترکونن دقیقا عین همن پیوند پسرعموها دخترعموهارو تو آسمونا بستن!لبخندی خبیث زدم و به ماندانا که داشت موبایلو به مینا میداد نگاه کردم شاید حسودیش بشه که مینا میخواد به فرهاد زنگ بزنه و بگه خودم زنگ میزنم ولی هیچ حرکتی نشون نداد و و بیخیال موبایلو به مینا داد!!!
مینا_الو فرهاد چرا هی میرین کجا وایمیسین؟
مینا_آها باشه فهمیدم
مینا_باشه پ بای
مینا قطع تماس رو زد و رو به ماندانا گفت:
مینا_فرهاد گفت که همینجا وایمیسن
ماندانا_خب خداروشکر
خیلی خب در این لحظه پی بردم من بوق هستم!!!بالاخره ایستادن و همگی پیاده شدن تا بساط رو بچینن فرنوش هنوز نشسته بود رو کردم بهش و گفتم:
_نمیخوای پیاده بشی؟
سرشو به طرفم برگردوند و گفت:
فرنوش_اِ بلند شدی؟چه زود رسیدیم همینجاست؟
یا خدا این دیگه شوته بابا برو خواهر از دنیا عقبی با چشمای گرد شده از تعجب گفتم:
_حالت خوبه؟آره بیدار شدیم جمع کن بریم
فرنوش باشه ای گفت و از ماشین بیرون اومد و بهم چسبید که میلاد و نامزدش نزدیکمون شدن:
میلاد_سلام دختر عمه و شوکا خانوم
ینی بر خرمگس معرکه لعنت فقط اینو کم داشتیم فرنوش زورکی لبخند زد و بعد از قورت دادن بغضش اونم به سختی گفت:
فرنوش_سلام پسردایی نمیخوای نامزدتو باهامون آشنا کنی؟
جمله"نمیخوای نامزدتو باهامون آشنا کنی؟"رو با حرص گفت قبل از این که میلاد معرفی کنه از پشت ماشین دراومدم و گفتم:
_سلام میلاد خان توروخدا ببخشید متوجه اتون نشدم مشغول بودم
.......
ممنون از دوستانی که تشکر میزارن تایپیک نقدمو دارم راه میندازم
تایپیک نقــــــد

atieye80 کاربر انجمن بازدید : 0 چهارشنبه 01 آبان 1392 نظرات (0)

سلام سلام دوست جونا تایپیک نقدمو راه انداختم
لطفا در تایپیک نقد من رو همراهی کنید تا سوتی ها برطرف بشه
هیشی دیگه بریم سر پستمون


میلاد_نه مشکلی نیس به کارتون برسین...فذنوش جان دخترعمه عزیزم و همسر آیندم میترا خانوم

فرنوش که اشکش تو چشمش جمع شده بود سعی میکرد که پنهونش کنه و نریزه پایین تا عشق چند ساله اش لو نره و با صدایی که رگه هایی از بغض توش معلوم بود گفت:
فرنوش رو به میترا_خیلی خوشبختم عزیزم
میترا هم با صدای ظریف و زیباش گفت:
میترا_منم عزیزم
ظریف و زیبا؟؟؟؟؟؟شوکا بزنم لهت کنم اون الان رقیب دوستته بهترین دوستت فرنوش به بهانه ی اینکه بره پیش بقیه سلام و علیک کنه ازمون دور شد و منم با میلاد و میترا کمی ابراز خوشبختی و احوال پرسی کردم و ازشون دور شدم و به سمت فری و مانی فتم که کنار فرهاد اینا ایستاده بودن و سلام و علیک میکردن رفتم کنارشون گفتم:
_به به چ سعادتی که شمارو دوباره زیارت میکنم فرهاد کچله
فرهاد تک خنده ای کرد و گفت:
فرهاد_منم خیلی خوشحالم که دوباره میبنمت شوکای آمازونی
عوضی منظورش به موهام بود؟لابد ماندانا گفته عوضی باز رفته پشت سر من با دشمنم غیبت کرده خیانت کار!
_آمازونی...کچل...میمون..........
فرنوش_بسته!بروبچ بریم روی آلاچیق ها؟
همه موافقت کردن و گفتن و راه افتادن سمت آلاچیق ها وقتی بساط درست و روبه راه شد ملت نشستن و فرهاد گفت:
فرهاد_خب شوکا جونم چ خبرا؟
_ایش خرس گنده خجالت بکش
بعضیا رفته بودن یه گشتی بزنن فرنوش و ماندانا هم کنار هم نشسته بودن و گاهی اوقات فرنوش زیر چشمی میلاد و میترارو میپایید که داشتن با هم حرف میزدن و ماندانا هم داشت نصیحتش میکرد و دلداریش میداد و فرنوش هم گاهی اوقات اشک نو چشمش جمع میشد و بزور پایینش میداد...از سر بیکاری انگشتامو تو هم میکردم و و دستامم هم عرق کرده بود...بخاطر گرما شالمو بازتر کردم و موهای فرفریمو پشت گوشم انداختم و به بچه ها نگاه کردم هرکی داشت تفریحشو میکرد این فرهاد گوربه گوریم رفته دستشویی ماسیده توش...مام مثلا دوست داریما هی خدا تنهایی هم عالمی داره!!!
مینا_شوکاااا
به مینا نگاه کردم که دست ماندانا و فرنوش رو تو دستش داشت و به من نگاه میکرد و گفتم:
_چ شده؟
مینا_میخوایم بریم یه دوری بزنیم تو هم پاشو بیا
از خدا خواسته از تو آلاچیق بیرون اومدم و به سمت مینا و فری و مانی رفتم و گفتم:
_باشه پ بریم
اونام موافقت کردن و راه افتادیم مینا و ماندانا از ما جلوتر بودن و راه میرفتن و حرف میزدن به فرنوش که کنارم راه میرفت نگاه کردم فین فین میکرد وای داشت گریه میکردم؟سرشو گرفتم و گذاشتم رو شونم و گفتم:
_نبینم دوست خوشگلم گریه کنه
فرنوش به صدایی که توش فین فین قاطی بود گفت:
فرنوش_شوکا......من چم شده؟چرا نمیتونم اون رو باکسی ببینم دارم از درون میسوزم عشقش تموم وجودمو تصرف کرده
_ببین بعضی آدما اشتباهی عاشق میشن و بعضیا هم عشق یک طرفه دارن و بعضی ها هم توی دوراهی عشق گیر میفتن
فرنوش_و من کدومشونم؟
_اشتباهی عاشق شدی عزیزم تو الان داری از حسودی میترکی میخوای یک تکیه گاه داشته باشی و تا خود صبح به اون تکیه بدی و زار زار گریه کنی....فری اینو هیچ وقت یادت نره به من اطمینان کن و اگه شونه ای برای گذاشتن سرت روی اون و گریه کردن تو بغل کسی و خال کردن خودت روی من حساب کن تو هم مثل خواهر نداشتم
فرنوش_خیلی خوبی شوکا....راست میگی من اشتباهی عاشق شدم ولی نمیدونم انگار دارم آتیش میگیرم خیلی دارم جلوی خودمو میگیرم
_آروم باش فری هنوز که چیزی نشده فقط نامزدن خدا میدونه که چه اتفاقا که نمیفته
فرنوش_منظورت چیه؟
_ممکنه مشکلاتی بینشون پیش بیاد
ولبخند خبیثی پش سر حرفم زدم و فرنوش مرموز نگام کرد!!
ماندانا_خب ممنون از همچین ناهار خوشمزه ای چسبید
همه هم پشت سرش از همدیگه تشکر کردن یکم دیگه موندیم پسرا والیبال بازی کردن و ما هم تشویقشون میکردیم و فرنوش از قصد رفت طرف تیم فرهاد و میلاد هم اخم کرد پسرک دیوانه ولی میترا جونش رفت طرف تیم میلاد جونش و تا صدا توی حنجرش داشت با جیغ زدن تموم کرد...بعدش وسایلو جم کردیم و راه افتادیم سمت خونه هامون فرنوش هم به خونشون خبر داد که نمیاد و شبو پیش من میمونه ماندانا یک آژانس گرفت و رفت و ماشینو هم تو پارکینگ پارک کرد خب دستش طلا!
مینا_هی خدا یک روز پر از تفریح وای که چقدر خوش گذشت میسی شوکایی
_خواهش
وارد خونه شدیم ساعت نزدیکای7 بود و خانم بزرگ تو اتاقش مشغول مطالعمه بود و شایا هم هنور شرکت بود به به آقا کاری شده!
انیسه_سلام خوش اومدین
فرنوش لبخندی زد و گفت:
فرنوش_ممنون حالتون چطوره انیسه خانم؟
انیسه_ممنون عزیزم خوبم بفرمایید توروخدا دم در بده
فرنوش تشکری کرد و رفت تو بعدش مینا وارد شد:
مینا_سلام بر مامان خودم من نبودم خسته نشدی که؟
انیسه_چرا کلی هم خسته شدم الان برو لباساتو عوض کن دوست و صورتتو بشور که باید تلافی خستگیامو در بیارم
هر سه خندیدیم و مینا با خنده وارد شد و نوبت من شد کلا باید اول با انیسه جون احوال پرسی کنیم بریم تو چ خوب یکی تو خونه منتظرمون باشه!
انیسه_سلام شوکا عزیزم خوش اومدی خسته نباشی...خوش گذشت؟
_سلام انیسه جون ممنون زنده باشی...آره جاتون خالی
لبخندی زد و گفت که برم تو منم لبخندی زدم و رفتم تو و خانم بزرگ که از پله ها پایین میومد رو دیدم و گفتم:
_سلام خانم جون عزیزم خوبی؟
خانم بزرگ به طرفمون اومد و گفت:
خانم بزرگ_ممنونم خوبم چطور بود خوش گذشت؟
سرمو تکون دادم و به فرنوش اشاره کردم و اونم گرفت که فری اومده خونمون:
خانم بزرگ_سلام عزیزم خوش اومدی بیا تو
فرنوش لبخندی زد و شالشو از روی سرش برداشت و دکمه های مانتوشو در حالی که در میاورد گفت:
فرنوش_سلام خیلی ممنون
مینا رفت به اتاق خودش و من و فرنوش رفتیم توی نشیمن و چند دقیقه با خانم بزرگ گپ زدیم و بعد هم رفتیم تا یک استراحتی بکنیم...فرنوش در حال که لباسای راحتی که داده بودم بهش رو با لباسای بیرونش تعویض میکرد گفت:
فرنوش_شوکا دیگه کم کم شهریه رو که پرداخت کردیم و دانشگاه دوباره باید یک ماه دیگه که مهر باشه باز بشه
تایپیک نقـــــــد

atieye80 کاربر انجمن بازدید : 4 چهارشنبه 01 آبان 1392 نظرات (0)
اوف دارم از خستگی میمیرم با مینا رفتیم بازار براش کل بازارو خریدم تا دفعه های بعد هم لباس داشته باشه!خداروشکر بیرونم غذارو خوردیم که دیگه خونه اومدیم بی غذا نمونیم به ساعت نگاه کردم10:56 رو نشون میداد خب باید برم یاهو ببینم این غول بیابونیا اومدن یا نه، رفتم تو یاهو آواتارم یه پیشی ملوس بود که در آرزوی پیدا کردن یک پیشی شبیه اون بودم چراغ فرنوش روشن بود تا چراغم روشن شد مثل بز با شاخاش اومد سمتم:

فرنوش_سلام بر دوست بی معرفــــــــــت رفتی حاجی حاجی مکه؟

_سلاممممممم فری خودم خوبی؟گمشو من که اینجام تازه تویی که خبر نمیگیری

فرنوش_نه خوب نیستم... باشه بابا طرفداری خودتو نمیخواد بکنی...شوکا!!!

_هوم؟چ شده؟

فرنوش_راستش من زیاد روبه راه نیستم به مانی نگفتم ولی میخوام به تو بگم

فرنوش هر وقت از چیزی خیلی ناراحته به من میگه حتما الانم یه چیزی ناراحتش کرده اوخی میکشمش اون کسی رو که ناراحتش کرده!!!

_چ شده فری؟داری میترسونیما

فرنوش_ببین یادته گفتم پسر داییم که....

فرنوش به پسر داییش(میلاد)نظر داره وکلا فقط باید برای اون ناراحت باشه نه کس دیگه ای ولی این بار یه غمی تو حرفاشه!!!

_خب؟

فرنوش_واییییییییییی شوکا هر وقت اسمش میاد غمم میگیره شوکا باورت نمیشه اون....

فرنوش_اون داره ازدواج میکنه

جاااااااااااااااااااااااا ان؟داره ازدواج میکنه پس فرنوش بخاطر همین ناراحته ای خدا بگم چیکارت کنه میلاد اگه دستم بهت برسه!!!

فرنوش_فردا میخواد بره خواستگاری دختره فکر کن...خدایا نمیتونم اونو با کس دیگه ای ببینم تحملشو ندارم شوکا

واییییییییییییییییی دوستم چقدر ناراحته خدایا؟من باید بفهمم دختره کیه

_فری دو مین آروم باش بهم بگو دختره کیه هوم؟

فرنوش_من چ میدونم کیه ای بابا تو هممم

میخواستم بگم پس تو چ میدونی مراعات حالشو کردم و نگفتم یکم دلداریش دادم ولی زیادی اثر نکرد تا ماندانا عنتر که معلوم نبود کدوم گوریه پیداش شد نمیدونه مردم خواب دارن این فرنوشم روبه راه نی نه بابا این بدبخت از دنیا بی خبره این چیزارو بدونه عجیبه!!!!

ماندانا_سلام بر دوستان گلم خوب هستید انشالله

_به لطف شما بی خواب شدیم و خوب نستیم ای بابا چرا این همه مقدمه چینی میکنی در باره ی فردا بگوووووووووو!!!!

ماندانا_میگم عشقم اصن حرص نخور...خب فری جونم سلام تو چطور مطوری؟

فرنوش_نوچ خوب نیستم!

ماندانا_چرا گلم؟اتفاقی افتاده؟نبینیم من و شوکا تو ناراحت باشی

_تو خفه من رو به خودت نچسبون

ماندانا_تو چرا سگی شوکا؟چشده امروز همه یه جوری شدن؟

فرنوش_هیچی نشده خب درباره ی فردا بگو

ماندانا_آها راست میگی فری جونم

جانمان به لبمان رسید تا خانوم حرف بزنه هیچی دیگه ماندانا بهمون گفت که میریم جنگل و پسردایی فرنوش رو هم دعوت کرده و اصرار های فرنوش که اون نیاد و ماندانا قبول نکرد و گفت ناراحت میشم اگه نیاد به کنار منم گفتم که به مینا گفتم باهامون بیاد اونم خوشحال شدن که مینا هم میاد!!!

خسته و کوفته لب تابو خاموش کردم و گذاشتم روی میز تحریرم و خودمو پرت کردم روی تخت صدای ماشین از تو حیاط میومد ای بابا باز این شایا دیر کرد قبل از اینکه بخوابم برم مچشو بگیرم یوهاهاها!!!شایا با قیافه ای خسته داشت از پله ها میومد بالا چون موهام فر بود و خودش حالت از جنگل برگشته هارو داشت و حالا که روی تخت دراز کشیده بودم وحشت ناک ترش کرده بود و منو شبیه اجنه ها میکرد رو وحشتناک تر کردمش و یدفعه پریدم جلوش اونم از ترس پرید تا ماه توی آسمون و برگشت و با چشم های پر از ترس و اضطراب که نزدیک بود گریه کنه یا خودشو خیس کنه نمیدونم ولی از هردو جهت خیس میشد هه هه هه!!!!

_سلام بر داداش گرام تا الان کجا بودی؟

شایا با اخم خیلی پر رنگ و چشمانی به خون نشسته که باعث شد خیلی حالت ترسوش زود فراموش بشه گفت:

شایا_باور کن میکشمت شوکاااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ا

با دادی که کشید نزدیک بود خیس کنم ای بابا رفتیم ثواب کنیم کباب شدیم بوشم میاد اومد منو بگیره که از دستش فرار کردم و رفتم تو اتاق و درو قفل کردم.

...........................

مینا_شوکااااااااااا...شوکاا ااااا بیدار شو میخواستیم بریم بیرونا بیا بریم دیگه صبحانه هم آماده شوکااااا

صدای مینا بود که داشت سعی میکرد منو از خواب بیدار کنه اوفففف امروز باید بریم جنگل مجبور بودم بلند شم چون پیروز نرفتم پاتوق باید امروز رو میرفتم تا از دل بچه ها در بیارم تازشم مینارو هم دعوت کرده بودم زشت بود دختره معطل بشه بخاطر همین با اکراه از روی تخت بلند شدم و به مینا گفتم که باشه تو برو آماده شو و بعد از آماده کردن وسایل برای بیرون رفتن حوله به دست وارد حموم شدم!دوش گرفتم اونم چ دوشی سر دو مین تموم شد و به قول ماندانا گربه شوری هم عالمی داره خب راست میگفت!!بعد از اینکه آماده شدم و مطمئن شدم که همی چی رو برداشتم و چیزی رو از قلم ننداختم از اتاق بیرون رفتم... موبایلم تو دستم لرزید و صدای کریستینا بلند شد اسم ماندانا روی صفحه موبایل چشمک میزد برقرار تماس رو زدم و گفتم:

_هوم؟چ میگی؟

ماندانا_صدات نمیاد سلامتو نشنیدم

_سلام...حالا چ میگی نترس بابا آماده شدم مینا هم آماده شده امر دیگه؟

ماندانا_اینو که باید انجام میدادی و آماده میشدی میخواستم یه چیز دیگه بگم مهلت نمیدی!
.........
سلام سلام امیدوارم از این پستم هم خوشتون اومده باشه منتظر تشکرهاتون هستممم
توی پروفایلم هم منتظر نظرات زیباتون هستمممم
تایپیک نقــــــد

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 53
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 4
  • بازدید کلی : 61